زمین صاف، زمین گرد، زمین مشبک است. بوی نفت میدهد، بوی حساب و کتاب، بوی چاههای عمیقی که از زمین نشات گرفته و مشامت را آزار داد. حوصلهها کردی تا نیم دنگ واژه را از چنته بیرون بکشی و به ثمر بنشانی.
ارمیا از جنگل برگشت و تو داری بین رجعت و رجوع دانه تسبیح رد میکنی. تا به حال سکه به آسمان انداختهای؟ شیر آمده است یا خط؟ تو هر دو را در مشت داری.
اگر با سهقاب هم بازی کرده باشی، نقش میآوری. باید کسی نام تو را در کوه صدا بزند؛ نباید نامت به سکوت عادت نکند. گوش آماده به شنیدن و شنوا زمزمه نامت را میشنود.
یادت هست؟ لیای «رهَش» فکری شده بود. خواست از بید مجنون بگوید که در تراس، هیچ آپارتمانی جا نمیشود. درخت بید با نارون همسایه دیوار به دیوار شده بود. تاب بسته بودی، تا لیا تنها مشتریاش باشد. لَیا بلد بود حرفها را درز بگیرد، بلد بود بدون علا هم بدود تا عکس کجی از خلیج همیشه فارس بگیرد. وقت آن رسیده که عکس صافی از خلیج همیشه فارس سفارش بدهی.
صبح روز چندم است که خوابیدهای. «آفتاب بیجان زمستان، خواب سرد قیدار را پاره کرده است. چشم که باز کرد، بدنش کوفته از زور درد و سرما بود.» مبادا بدنت روی تخت درد بگیرد. اگر نوزاد بودی، مادرت در گهواره چند بار جایت را عوض میکرد تا دست و پایت خواب نرود، درد نگیرد و خون زیر پوستت جریان داشته باشد. و آنجا که در لوح ناصر ارمنی نوشتی: «خدا نگهش داره، شیرش پاک بوده، بچه به اصلش رجوع کرده»، حتمی اگر مادربزرگت زنده بود، یک چاقوی دست عاجی سوغاتی از راسته چاقوسازان نجفآباد میآورد. دور جسمت را که دراز به دراز خوابیده و در انتظار فرمان توست، خط میکشید.
یعنی جای جای مرز تنت و اطرافش را خط میانداخت. «چهار قل» میخواند و هرچه پرستارها میگفتند: «مادر، بیمارستان جای این کارها نیست»، او کارش را به پایان میرساند. تو در کودکی چقدر میان تب و تاب همین گونه بلند شده بودی و از داستان، از مادربزرگ، داستان سید محله را پرسیده بودی که راست است کفشهای سید جلوی پایش جفت میشود؟ مادربزرگ که به سید باطندار عقیده داشت، میگفت: «بله مادر، شک نیاور.» و تو شک نابلدی را از همان
روزگار آموختی.
تو عادت داشتی یکدستی بزنی. به پیرمرد داستان ارمیا هم یکدستی زدی. «پیرمرد عادت نداشت کسی به خاطر غذا از او تشکر کند. وقتی بعد از سالها کسی، آنهم مثل آقای ارمینا از او تشکر کرد، معلوم است که زبانش لکنت پیدا میکند.» این بار باید از خودت تشکر کنی برای این همه دویدن و رسیدنهایت و پرواز و نرسیدنهایت. آسمان تو را به ما برمیگرداند و زمین تو را وادار
به ایستادن میکند.
بمان و دوباره کنار بازارچه درویش مصطفا را ببین با آن قبا و ردای سفید، کشکول و تبرزین و او بگوید: یا من اسمه دواء و ذکره شفاء! و یاعلیمددی و علیمددی و مددی. نامت را صدا میزنیم، رضا امیرخانی، جوابش با تو.